مصطفی مستور به عقیده ی من یکی از بهترین نویسندگان حال حاضر کشور ماست.نمی دونم چقدر باهاش آشنایی دارید اما اگه فقط یه کتابش رو خونده باشید با من هم عقیده خواهید بود.کتابی که امروز می خوام ازش حرف بزنم به عقیده ی من یکی از شاهکار های مصطفی مستوره...منظورم این کتابه: روی ماه خداوند را ببوس
این کتاب یکی از بهترین کارهای مستوره و دراون به موضوع شک که به اعتقاد بسیاری از عرفا و فلاسفه پایه ی ایمانه پرداخته...
یک دانشجوی دکتری فلسفه که یهو چشم باز می کنه و می بینه به وجود خدا شک کرده.......
سوالات اساسی و چالش برانگیزی تو این کتاب مطرح شده که درانتها به هنرمندانه ترین شکل ممکن به اونها پاسخ داده.....پاسخ دقیقا بر می گرده به دل شما.یعنی شما چطور فکر می کنید..
نمی خوام بیشتر ازین آخر کتابو لو بدم.خودتون برید بخونید ولذت ببرید!!!
یه شعر خاطره انگیز از سعدی....
ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم بادلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او درمانده و رنجور ازو
گوییکه نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم نیش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن باکاروان
کز داغ آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کزسر دخانم می رود
باآن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نغنوم واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فرو ماند به گل
این نیز نتوانم که دل باکاروانم می رود
صبر وصال یار من برگشتن دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار ازانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می رود
گفتی دوستت دارم ورفتی.من حیرت کردم.از دور سایه های غریب می آمداز جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق.با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت.گفتم عشق را نمی خواهم.ترسیدم و گریختم.رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم .واین ها پیش از قصه ی لبخند تو بود.
جای خلوتی بود وسط نیستی.گفتی:هستم ! نگریستم.اما چیزی نبود.گفتم:نیستی!باز گفتی هستم.بر خود لرزیدم و در دل گفتم:نه!نیستی.اینجا جز من کسی نسیت.بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت.من داغ شدم.گر گرفتم تا گیج شدم.بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم.گفتم هستی!تو هستی . این منم که نیستم.گفتی: غلطی!واین هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه.از پاره ابرهای هجر باران شوق می باریدواین تکه گوشت افتاده در قفسه ی سینه ام را آتش می زد.و من ذوب می شدم و پروانه ها.....نه فرشته هاحیرت می کردند واین وقتی بود که هنوز دست هات انگشتانم را نبوئئده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بودتا با اشتیاق به هرچه که دلش می خواهد خیره شود..تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دستانم را فتح کردی.انگشتانم بر شانه ی انگشتانم تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند.تو ترانه ی عاشقانه می سرودی اما من همه ترس شده بودم.چیزی درونم فریاد می کشید.چیزی شعله ور می شد.شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد وهمه از انگشتان تو بود.من نیست شده بودم گفتی:حال چگونه است؟گفتم تو همه آب من مهم عطش.تو همه ناز من همه نیاز.تو همه چشمه من همه تشنگی.توگفتی تو همچنان غلطی و این هنوزپیش از قصه ی نگاه تو بود
افتادم.ناخن هام را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی.گفتی برخیز!گفتم:نتوانم.بعد ناگهان چشمهات تابیدند و من تاب از کف دادم.مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود.بعد تو اشکهام را از گونه هام ستردی.فرشته پیش تر آمده بود.من گویی در چیزی فرو می رفتم.گفتم :این چیست؟ گفتی اندوه اندوه.بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا دراندوه غرقه کردی.فرشته از حسادت لرزید و بالهاش از التهاب عشق من سوخت.گفتی حال چگونه است؟دیگر حالی نبود.عاشقی نبود.عشقی نبود.فرشته ای نبود.هرچه بود تو بودی.بعد تو لبخند زدی و گفتی
چنین کنند با عاشقان
مصطفی مستور(چند روایت معتبر از عشق)
چطور بود؟خوشتون اومد؟حالا حتما شمام مثل من فکر می کنین نثر مصطفی مستور جادو می کنه!!نه؟؟؟
سلام.تا به این فکر کردین که اولین کسی که به طور علنی شعر نو رو سر زبونا انداخت چه جرات بالایی داشته؟درست تو اوج روزایی که سبک های فاخری مثل خراسانی و عراقی در اوج رونق بودن......
فکرشو بکنید...کنار بزرگایی مثل بهار.فروزانفرو.......حتی بیان اینکه سبک های قدیمی می تونن در کنار سبک جدید به کار خودشون ادامه بدن جرات زیادی می خواسته.چه برسه به اینکه بیای تو مجمع شعرا یه شعر خفنی مثل آی آدمها رو داد بزنی که پره از کنایه ها و ترکیبات و نماد های نا مانوس برای شعران اون زمان...
تا جایی که بدیع الزمان فروزانفر از شدت خنده نتونه خودشو کنترل کنه و بره زیر میز تا یواشکی بخنده!!!!
چیه؟!تعجب کردید؟
باور کنید یه همچین اتفاقی افتاده...
حالا فهمیدید چرا می گم نیما با دل و جرات بوده؟!
پس به افتخار شعر نو و نیما هیپ هیپ .هورررررررررررا
دور از همه مردم شده ام در خودم امشب
پیداشده ام گم شده ام درخودم امشب
لبریز زسرمستی و سرمست زهستی
دریای تلاطم شده ام در خودم امشب
در هرنفسم بوی گلی تازه شکفته ست
یک باغ تبسم شده ام در خودم امشب
تا نور تو تابیده به طور کلماتم
موسای تکلم شده ام در خودم امشب
باریده مگر نم نم نام تو به شعرم
باران تکلم شده ام در خودم امشب
هم دانه ی دانایی و هم دام هبوطم
اسطوره ی گندم شده ام در خودم امشب
-اما اعجاز ما همین است
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
درآن کتابخانه ی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
یعنی همین کتاب اشارات را
باهم یکی دو لحظه بخوانیم
......
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها گاهی به هم نگاهی......
ناگاه
انگشتهای هیس
مارا از
هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من و تو
سکوت را
درآن کتابخانه رعایت نکرده بود!
دو زلفونت شب و روی تو ماهه
ازین شب روزگار مو سیاهه
دلم شد راهی دریای چشمت
ازین پس کار چشمم رو به راهه
زدست کفر زلفت داد و بیداد
به درگاهت دل مو دادخواهه
دلم تنها به درگاه تو رو کرد
که بی روی تو بی پشت و پناهه
ندارم شاهدی جز چشم مستت
که اشکم شاهد و آهم گواهه
مو خوندم از ازل از نقش چشمت
که خط سرنوشتم اشتباهه
اگر مشک ختن گفنم به زلفت
خطا گفتم خطا گفتم گناهه
که در هر حلقه ی هندوی زلفت
هزاران چین و ماچین عذر خواهه
گرفتی لشکر دل رو به مویی
که در پشت سرت خیل سپاهه
چه شد حاصل ازین روز و شب ای دل
که موی مو سفید و رو سیاهه
اگر دست دل مارو نگیری
تموم کار و بار ماتباهه
دلم پیوسته با لطف مدامت
که لطف دیگرونم گاه گاهه
سماع یادتو در سینه برپاست
تموم خانه ی دل خانقاهه
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد........
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه بایدها..
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه ی تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو روز مباداست.....
......چه خوش خیالند کسانی که فکر می کنند می توانند با یک فرمول ساده ی جنس قریب+فصل قریب به حد تام و تمام اشیا برسند!
قیصر امین پور
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
شعر[26] . حافظ[10] . قیصر امین پور[4] . سهراب سپهری[3] . محمدعلی بهمنی[2] . مصطفی مستور[2] . رمان[2] . امین پور[2] . سبک شناسی[2] . سبک عراقی . سبک های شعری . سبک هندی . سعدی . سعر . سعید بیابانکی . سلام . بیت . تعریف . توضیح کلی . توضیخات . جهان . چند . دانلود . دکتر حمیدی . ادبی . ادبیات . از . روایت . روز ناگزیر . روی ماه خدوندراببوس . زرویی . سبک خراسانی . سبک دوره ی بازگشت . قیصرامین ژور . کاروان . کتاب . کلمات قصار . لحظه های کاغذی . متن . شعر نو . شعرطنز . عاشقان . عاشقانه . عشق . عصر . غزل . فریدون مشیری . قیصر . معاصر . معتبر . نقد . نیما . هبوط . همزاد . یوشیج . مشروطه . سیاوش کسرایی .
نوشته های پیشین
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :29
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 61875 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|