یه شب مهتاب ماه میاد توخواب
منو می بره کوچه به کوچه
باغ انگوری باغ آلوچه
دره به دره صحرا به صحرا
اونجا که شبا پشت بیشه ها
یه پری میاد ترسون و لرزون
پاشو می ذاره تو آب چشمه
شونه می کنه موی پریشون
یه شب مهتاب ماه میاد توخواب
منو می بره ته اون دره
اونجا که شبا یکه و تنها
تک درخت بید
شاد وپرامید
می کنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره بچکه مثل
یه چیکه بارون
به جای میوه ش
سریه شاخه ش بشه آویزون
یه شب مهتاب ماه میاد توخواب
منو می بره از توی زندون
مثل شب پره با خودش بیرون
می بره اونجا که شب سیاه
تادم سحر شهیدای شهر
با فانوس خون جار میکشن
تو خیابونا
سر میدونا :
عمویادگار مرد کینه دار
مستی یا هشیار؟
خوابی یا بیدار؟
مستیم و هشیار شهیدای شهر
خوابیم و بیدار شهیدای شهر
آخرش یه شب ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون رد می شه خندون
یه شب ماه میاد.................
هیچ می دونستین این ترانه ی معروف که فرهاد مهراد خوندتش مال مرحوم شاملو هست؟
چراعاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادان ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیت برای نماز
به آلاله ها قصد غربت کنیم
چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم
چه اشکال دارد درآیینه ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریاز دریا جدااست؟
چرا بریکی حکم کثرت کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
وجود تو چون عین ماهیت است
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرابحث معلول وعلت کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را
پر ازنقل محبت کنیم
پراز گلشن راز ازعقل سرخ
پر از کیمیای سعادت کنیم
بیایید عین عین القضات
میان دل و دین قضاوت کنیم
اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم ازنو به سنت کنیم
مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیاییدتجدید بیعت کنیم
برادر چه شد رسم اخوانیه
بیاید تجدید بیعت کنیم
بگوقافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا دلی آفتابی بده
که ازباغ گلها حمایت کنیم
رعایت کن عاشقی راکه گفت
بیا عاشقی را رعایت کنیم
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سرآن زلف پریشان بروم
دلم ازوحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چه قلم گر به سرم باید رفت
بادل زخم کش و دیده ی گریان بروم
نذر کردم گر ازین غم به درآیم روزی
تا دم میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تالب چشمه ی خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ورچوحافظ زبیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه ی آصف دوران بروم
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترابالهجه ی گلهای نیلوفر
صداکردم
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت
دعاکردم
پس از یک جست و جوی نقره ایدر کوچه های آبی احساس
تو را ازبین گلهایی که در تنهایی ام روییده با حسرت
جداکردم
و تو درپاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تورا دردشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.....
همین بود آخرین حرفت ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم
وتو بیآنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا..تاکی...برای چه...
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید!
وبعد از رفتنت یک قاب دریایی ترک برداشت
وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
وگنجشکی که هرروز ازکنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
وبعد از رفتنت کسی حس کرد من بی تو
تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو
هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو مرا از یاد خواهی برد
ومن باآنکه می دانم که تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام...برگرد!
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد!
وبعد از اینهمه طوفان وهم و پزسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
توهم درپاسخ این بی وفایی ها بگو که در راه عشق و انتخاب آن
خطا کردم
ومن مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد ست..
ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل..
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک حرف
نمی دانم چرا
شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز.......
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت...
دعا کردم
ای مطلع شرق تغزل چشم هایت
خورشیدهاسرمی زنند از پیش پایت
ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر
پیچیده در هرم نفسهایم هوایت
آیینه ی موسیقی چشم تو باران
پژواک رنگ و بوی گل موج صدایت
بادستهایت پل زدی ای نبض آبی
بر شانه های من پلی تا بی نهایت
پس دست کم بگذار تا روز مبادا
درچشم من باقی بماند جای پایت
باران به خواب خواب رفت خیابان به خواب رفت
یک شهر در حوالی میدان به خواب رفت
گنجشک های قصه ی من بی اثر شدند
پرواز بر فراز درختان به خواب رفت
تندیس رعد و برق فرو ریخت ناگهان
یک آسمان بی سر و سامن به خواب رفت
شاید صدای خس خس باران روز قبل
در کفش عابران گریزان به خواب رفت
شب چنگ زد و چشم مرا بی امان فشرد
تنها چراغ این شب باران به خواب رفت
...
من در خودم دویدم و یک گوشه گم شدم
دنیا کنار ساعت باران به خواب رفت
مه بود اینکه پنجره های مرادرید
از خواب من گذشت و در ایوان به خواب رفت
خنیاگری که در دهنم تار می نواخت
آهی کشید و در بن دندان به خواب رفت
...
هفتاد بار تن به هوای تو کوفتم
تاعاقبت شراره ی طغیان به خواب رفت
هفتاد بار پیرهنم پاره پاره شد
در اینکه در شکاف گریبان به خواب رفت
هفتادبار پوست شدم استخوان شدم
تادر صدایم این غم پنهان به خواب رفت
مه بود اینکه روی سرم ایستاده بود
آیینه بود اینکه هراسان به خواب رفت
آهنگ گام های کسی پشت پنجره ست
تنها حقیقتی که بدین سان به خوای رفت
دستی بلند شد و سراغ ترا گرفت
اما دوباره با تن لرزان به خواب رفت
همراه نور نازک لبخندهای تو
ابلیس دستگاه خدایان به خواب رفت
لب های من ترنم نام تورا مکید
بر گونه ام عروسک باران به خواب رفت
پروانه ای دهان مرا بو کشید و بعد
آرام در قیافه ی گلدان به خواب رفت
...
بوی بنفش آمدنت را شناختم
رویام روی آن تن رقصان به خواب رفت
من در دلم شدید تر از پیش می زدم
خواب از سرم پرید و شتابان به خواب رفت
خوشبختی ات مبارک عزیزم خوش آمدی1
افسوس این اشاره ی عریان به خواب رفت
دیدم که یک نفر به تو لبخند می زند
دیدم که خواب هام چه آسان به خواب رفت
زانو دم برای دلت قهوه ریختم
رفتی و قهوه در فنجان به خواب رفت
وقتی صدای صاعقه ای شره شد که آه
خاتون گیسوان پریشان به خواب رفت
از خواب هم نمی پرم امشب که نیستی
روح من و خیال تو یکسان به خواب رفت
کالسکه ی طلایی و دروازهای شهر
اما...رفتی و ماه در خط پایان به خواب رفت
من رفتم و گلایل گور خود شدم
تقویم روی هشتم آبان به خواب رفت....
خداحافظ هوای سرد این شب های تکراری
زمین بر زمین افتاده ی بدبخت تکراری
بساط خالی ام را جمع خواهم کرد و خواهم رفت
به جایی که فقط م باشم و این داغ اجباری
جهانی تازه پیرامون این منظومه خواهم ساخت
جهانی تازه با زیبا ترین شکل جهانداری
در اینجا چشم های بی پناهت سنگ خواهن شد
مگر در زیر شلاق کسی که دوستش داری
دهانت می گریزد ناگهان در سنگ در سیمان
و تو احساس خوشبختی نخواهی کرد..پنداری!
به هم پیچیده ای تقویم برف و باد و باران را
یدون اینکه بار کوچکی از دوش برداری
خداحافظ زمین ..فردا که سر بر صخره می کوبی
فقط یادت بماند ردپا از خویش نگذاری!
این روز ها که می گذرد..هرروز/احساس می کنم که کسی در باد/ فریاد می زند/احساس می کنم که مرااز عمق جاده های مه آلود/یک آشنای دور صدا می زند/آهنگ آشنای صدای او/مثل عبور نور/مثل عبور نوروز/مثل صدای آمدن روز است/آن روز ناگزیر که می آید/روز که عابران خمیده/یک لحظه وقت داشته باشند/تا سر بلند باشند/و آفتاب را/درآسمان ببینند/روزی که این قطار قدیمی/در بستر موازی تکرار/یک لحظه بیث بهانه توقف کند/تا چشمان خسته ی خواب آلود /از پشت پنجره/تصویر ابرهارادرقاب/وطرح وازگونه ی جنگل را/درآب بنگرند/آن روز پرواز دست های صمیمی/در جست و جوی دوست آغاز می شود/ورزی که روز تازه ی پرواز/ روزی که نامه ها باز است/روزی که جای نامه و مهر و تمبر/بال کبوتری را/امضا کنیم/ومثل نامه ای بفرستیم/صندوق های پستی/آن روزها آشیان کبوترهاست/روزی که دست خواهش کوتاه/روزی که التماس گناه است/وفطرت خدا/در زیر پای رهگذران پیاده رو/برروی روزنامه نخوابد/وخواب نان تازه نبیند/روزی که روی درهابا خط ساده بنویسند/تنها ورود گردن کج ممنوع!/وزانوان خسته ی مغرور/جز پیش پای عشق/با خاک آشنا نشود/وقصه های واقعی امروز/خواب وخیال داشته باشند/ومثل قصه های قدیمی/پایان خوب داشته باشند/روز وفور لبخند/لبخند بی دریغ /لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن لبخند/قانون مهربانی است/روزی که شاعران ناچار نیستند/در حجره های تنگ فوافی/لبخند خویش را بفروشند/روزی که روی قیمت احساس/مثل لباس/صحبت نمی کنند/پروانه های خشک شده آن روز/از لای برگهای کتاب شعر پرواز می کنند/و خواب در مسلسل ها / خمیازه می کشند/و کفشهای کهنه ی سربازی/در کنج موزه های قدیمیباتار عنکبوت گره می خورند/روزی که توپها/دردست کودکان از باد پر شوند/روزی که سبز زرد نباشد/گلها اجازه داشته باشند/هر جا که دوست داشته باشند/ بشکفند/دلها اجازه داشته باشند/هرجا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد/ با چشمها درغ بگوید/دیوار حق نداشته باشد/بی پنجره بروید/آن روز /دیوار باغ و مدرسه کوتاه است/تنها پرچینی از خیال/در دوردست حاشیه ی باغ می کشند/که می توان به سادگی از روی آن پرید/روز طلوع خورشید/ازجیب کودکان دبستانی/روزی که باغ سبز الفبا/روزی که مشق آب عمومی ست/ودریا و آفتاب/در انحصار چشم کسی نیست/روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد/روزی که آرزوی چنین روزی /محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که درراهید/ای جاده های گمشده در مه/ای روزهای سخت ادامه/از پشت لحظه ها به در آیید
ای روز آفتابی!ای مثل چشمان خدا آبی
ای روز آمدن !/ای مثل روز آمدنت روشن/این روزها که می گذردهر روز/درانتظار آمدنت هستم!
اما بامن بگو آیامن
در روزگار آمدنت هستم؟.............
قیصر امین پور
چرارمان های عامه پسند وطنی دربازارهای جهانی و بین المللی محلی ازاعراب ندارند؟
تاحالافکر کردید چرارمان های عامه پسند وبفروشی مثل روزهای خاکستری-حریم عشق-بامدادخمار-دالان بهشت-گندم-شیرین-رکساناو...که اینهمه تو کشورمون مورد تحویل(!)واقع می شن وقتی اسم بازار جهانی میاد فقط سکوت می کنن؟
چراادبیات داستانی ما برخلاف شعروشاعری رونق چندانی نداره؟چرا بین کتابهای پرفروش و معروف جهانی اسمی از یک کتاب ایرانی دیده نمی شه؟چرا رمانهای ایرانی حتی به یک زبون خارجی هم ترجمه نمی شن؟اما در عوض انقدر بین عوام طرفدار پیدا می کنن که از هرکسی درموردشون بپرسی کلی حرف برای گفتن داره و انقدر بعضی هاشون اسم نویسنده ش رو سر زبونا می ندازه که نویسنده بیچاره فکر می کنه چه شق القمری کرده!
من فکر می کنم در درجه ی اول انگشت اتهام باید به سمت ما نشونه گرفته بشه.....چرا؟چون با استقبالی که از این رمان ها-که اغلب هم سطح نازلی دارند-می کنیم به نویسندگان اینطور القا می شه که سطح فکری مخاطباشون در همین حده –که معمولا هم هست!!!- وسعی نمی کنند سطح کارهاشون رو بالا ببرند.
اما وقتی به طور کلان تر نگاه می کنیم می بینیم که خیلی هم اینطور نیست.چرا؟خب چون رمانهای سطح بالا توی کشورمون طرفدارای زیادی دارن.درصد زیادی از کتابخونا دست کم چندتا از کارهای فاخر ادبی رو خوندند.که اتفاقا توشون از تکنیک های پیشرفته ی ادبی استفاده شده.مثل خوشه های خشم جان اشتاین بک.یا آثار محکمی مثل مسخ-کوری و....
پس اشکال از کجاست؟از نویسنده ها یا خواننده ها؟قضاوت با خودتون...
آسمون مثل همیشه آفتابی بود و خورشید با مهربونی بیش از حد خودش به زمین نور و گرمای داغ می پاشوندوانگار از این کار خیلی لذت می بردچون هر لحظه این نور و گرما بودند که بیشتر و بیشتر می شدند.هنوز دیشب از یادم نرفته بود که بازم تو اومدی سراغم.این تو بودی با اون صورت خندونت که حالا انگار یه کمی گرفته بود.حتما هنوزم از دستم عصبانی بودی.یا تو هم مثل من هنوز دیشب از یادت نرفته بود.دیشب چی به ما گذشته بود که انقدر گرفته بودیم و خسته و ناراحت؟که حتی دیگه آواز باد خنک تو اون هرم نفس گیر گرما حالمون رو جا نمی آورد و صدای آب رو نمی شنیدیم.فقط ساکت و آروم . یه کم دلگیر به هم نگاه می کردیم و من انگار یه کم حق به جانب تر نگات می کردم.راستی چرا تو همیشه بخشنده تر و ساده گیر تر بودی تا من؟همین بعضی اوقات حالم رو بدجور می گرفت و شرمنده ام می کرد و این تو بودی که حتی یه بار هم به روی خودت نیاوردی که چقدر مهربون تر از منی....
راستی من دیشب بهت چی گفته بودم که با چشای مهربونت که یه کم دلخور شده بود آروم نگام کردی و منو آتیش زدی؟بعد من دوباره حرفم و تکرار کردم که مثلا از آتیشم کم شه که تودوباره نیگام کردی و ایندفعه خاکسترم کردی؟مثل اینکه قولی ازت گرفته بودم که انگار پیش خودم فکر کردم که تو بهم قول دادی و منتظر انجامش بودم.دیشب هم سرهمین موضوع باهات بحثم شد و تو فقط گفتی که یادت نمیاد بهم یه همچین قولی دادی و البته اگه بخوام برام اجابتش می کنی فقط باید یه کم صبر داشته باشم ومن جوش آوردم دوباره یه چیز گفتم که تو فقط نگام کردی و بعدشم رفتی و من فقط گریه کردم .تو دوباره برگشتی .انگار دلت نیومد تو اون موقعیت تنهام بذاری .تو هیچوقت تنهام نذاشتی.همیشه باهام بودی. از وقتی یادم میاد باهام بودی.وقتایی که تنها بودم ومی ترسیدم.وقتایی که احساس عجز می کردم.تو همیشه بودی .من این رو خوب می دونستم.همونجا کنارم نشستی و بغلم کردی و لبخند زدی و و گفتی حالا مثل بچه ها لج نکن .باشه.من که گفتم باشه ولی باید یه کم صبر کنی.بعد منو بوسیدی و رفتی و من به این فکر کردم که چقدر بچه ام و تو خودتم خوب این موضوع رو می دونستی....
نگات کردم و گفتم :از دستم ناراحتی؟بازم لبخندی زدی و گفتی:من اگه قرار بود که باهر کارتون عصبانی و ناراحت شم که تا حالا چیزی از عشق و احساس نمی موند.پس بخشندگی که می گن چی میشه؟من از دستت ناراحت نیستم ولی یه خورده دلگیرم که اونم برطرف می شه.بعد گفتی:حالا چشات رو ببند!من که مثل همیشه تسخیر مهربونیت شده بودم مثل یه آدم هیپنوتیزم شده فقط هرچی که تو می گفتی رو اجرا می کردم.چشام رو بستم و منتظر موندم.یه چیزی که نفهمیدم چی هست رو گذاشتی کف دستم و گفتی :این مال توئه.دیشب خیلی به خاطرش گریه کردی.من انگار جادو شده بودم از اینهم مهربونی.ازاینهمه لطف و ازاینهمه عشق.دیگه هیچ جارو نمی دیدم.همه جا تو بودی وتو.دیگه هیچ توجهی به اون بسته نداشتم.دلم می خواست ذره ای می شدم از وجود پهناورت و تو خوب اینو می دونستی.خیلی خوب.هرچی باشه تو خدا بودی.....................
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
شعر[26] . حافظ[10] . قیصر امین پور[4] . سهراب سپهری[3] . محمدعلی بهمنی[2] . مصطفی مستور[2] . رمان[2] . امین پور[2] . سبک شناسی[2] . سبک عراقی . سبک های شعری . سبک هندی . سعدی . سعر . سعید بیابانکی . سلام . بیت . تعریف . توضیح کلی . توضیخات . جهان . چند . دانلود . دکتر حمیدی . ادبی . ادبیات . از . روایت . روز ناگزیر . روی ماه خدوندراببوس . زرویی . سبک خراسانی . سبک دوره ی بازگشت . قیصرامین ژور . کاروان . کتاب . کلمات قصار . لحظه های کاغذی . متن . شعر نو . شعرطنز . عاشقان . عاشقانه . عشق . عصر . غزل . فریدون مشیری . قیصر . معاصر . معتبر . نقد . نیما . هبوط . همزاد . یوشیج . مشروطه . سیاوش کسرایی .
نوشته های پیشین
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :55
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 61901 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|