آسمون مثل همیشه آفتابی بود و خورشید با مهربونی بیش از حد خودش به زمین نور و گرمای داغ می پاشوندوانگار از این کار خیلی لذت می بردچون هر لحظه این نور و گرما بودند که بیشتر و بیشتر می شدند.هنوز دیشب از یادم نرفته بود که بازم تو اومدی سراغم.این تو بودی با اون صورت خندونت که حالا انگار یه کمی گرفته بود.حتما هنوزم از دستم عصبانی بودی.یا تو هم مثل من هنوز دیشب از یادت نرفته بود.دیشب چی به ما گذشته بود که انقدر گرفته بودیم و خسته و ناراحت؟که حتی دیگه آواز باد خنک تو اون هرم نفس گیر گرما حالمون رو جا نمی آورد و صدای آب رو نمی شنیدیم.فقط ساکت و آروم . یه کم دلگیر به هم نگاه می کردیم و من انگار یه کم حق به جانب تر نگات می کردم.راستی چرا تو همیشه بخشنده تر و ساده گیر تر بودی تا من؟همین بعضی اوقات حالم رو بدجور می گرفت و شرمنده ام می کرد و این تو بودی که حتی یه بار هم به روی خودت نیاوردی که چقدر مهربون تر از منی....
راستی من دیشب بهت چی گفته بودم که با چشای مهربونت که یه کم دلخور شده بود آروم نگام کردی و منو آتیش زدی؟بعد من دوباره حرفم و تکرار کردم که مثلا از آتیشم کم شه که تودوباره نیگام کردی و ایندفعه خاکسترم کردی؟مثل اینکه قولی ازت گرفته بودم که انگار پیش خودم فکر کردم که تو بهم قول دادی و منتظر انجامش بودم.دیشب هم سرهمین موضوع باهات بحثم شد و تو فقط گفتی که یادت نمیاد بهم یه همچین قولی دادی و البته اگه بخوام برام اجابتش می کنی فقط باید یه کم صبر داشته باشم ومن جوش آوردم دوباره یه چیز گفتم که تو فقط نگام کردی و بعدشم رفتی و من فقط گریه کردم .تو دوباره برگشتی .انگار دلت نیومد تو اون موقعیت تنهام بذاری .تو هیچوقت تنهام نذاشتی.همیشه باهام بودی. از وقتی یادم میاد باهام بودی.وقتایی که تنها بودم ومی ترسیدم.وقتایی که احساس عجز می کردم.تو همیشه بودی .من این رو خوب می دونستم.همونجا کنارم نشستی و بغلم کردی و لبخند زدی و و گفتی حالا مثل بچه ها لج نکن .باشه.من که گفتم باشه ولی باید یه کم صبر کنی.بعد منو بوسیدی و رفتی و من به این فکر کردم که چقدر بچه ام و تو خودتم خوب این موضوع رو می دونستی....
نگات کردم و گفتم :از دستم ناراحتی؟بازم لبخندی زدی و گفتی:من اگه قرار بود که باهر کارتون عصبانی و ناراحت شم که تا حالا چیزی از عشق و احساس نمی موند.پس بخشندگی که می گن چی میشه؟من از دستت ناراحت نیستم ولی یه خورده دلگیرم که اونم برطرف می شه.بعد گفتی:حالا چشات رو ببند!من که مثل همیشه تسخیر مهربونیت شده بودم مثل یه آدم هیپنوتیزم شده فقط هرچی که تو می گفتی رو اجرا می کردم.چشام رو بستم و منتظر موندم.یه چیزی که نفهمیدم چی هست رو گذاشتی کف دستم و گفتی :این مال توئه.دیشب خیلی به خاطرش گریه کردی.من انگار جادو شده بودم از اینهم مهربونی.ازاینهمه لطف و ازاینهمه عشق.دیگه هیچ جارو نمی دیدم.همه جا تو بودی وتو.دیگه هیچ توجهی به اون بسته نداشتم.دلم می خواست ذره ای می شدم از وجود پهناورت و تو خوب اینو می دونستی.خیلی خوب.هرچی باشه تو خدا بودی.....................
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
شعر[26] . حافظ[10] . قیصر امین پور[4] . سهراب سپهری[3] . محمدعلی بهمنی[2] . مصطفی مستور[2] . رمان[2] . امین پور[2] . سبک شناسی[2] . سبک عراقی . سبک های شعری . سبک هندی . سعدی . سعر . سعید بیابانکی . سلام . بیت . تعریف . توضیح کلی . توضیخات . جهان . چند . دانلود . دکتر حمیدی . ادبی . ادبیات . از . روایت . روز ناگزیر . روی ماه خدوندراببوس . زرویی . سبک خراسانی . سبک دوره ی بازگشت . قیصرامین ژور . کاروان . کتاب . کلمات قصار . لحظه های کاغذی . متن . شعر نو . شعرطنز . عاشقان . عاشقانه . عشق . عصر . غزل . فریدون مشیری . قیصر . معاصر . معتبر . نقد . نیما . هبوط . همزاد . یوشیج . مشروطه . سیاوش کسرایی .
نوشته های پیشین
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :51
بازدید دیروز :2 مجموع بازدیدها : 61772 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|